بارقه ی امــــــــــــــید....


بارقه ی امــــــــــــــید....


داستان کوتاه (1)

روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمی کنم دیگر امیدی ندارم می خواهم خودکشی کنم؟!

ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:

آیا درخت بامبو و سرخس را دیده ای؟

گفتم : بله دیده ام...

خدا گفت: موقعی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم...


خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت، اما بامبو رشد نکرد...

من از او قطع امید نکردم...

در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند اما از بامبو خبری نبود. در سالهای سم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد...و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت. آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی می کرد !

آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی؟

زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد.

  نا امید نشو                                        



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: f.j | تاريخ: چهار شنبه 1 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |